احساس خستگی می کنم هنوز و تنهایی
نمی دانم از چیست، شاید کار
و شاید هم ندانستن ها و نیاسودن ها. . .
نمی دانم آرامم یا نه اما هنوز هم فکر می کنم می آیی
راستش را بخواهی هیچ دلیلی هم ندارم اینبار
جز همه ی این دل گیری ها و دل تنگی ها و دل دادن ها
می دانم که مثل همیشه جویای احوال مایی
ملالی نیست جز دوری شما و این تابستان بی بار
فارغ از همه ی کلیشه ها، خیلی دلگیرم از دور بودن ها
می ترسم از آینده و این احتمال دلگیر که نیایی
نمی دانم چه کنم با مهرِ روبرو و پاییز و حال زار
و گریه هایی که فقط یک معنی دارند که بیا.
پی نوشت :
پست را که میخواندم احساس کردم خیلی شبیه جمله های تکراریه دلتنگیست
نمیدانم شاید اشتباه باشد ولی من هم از نیامدنش دلگیرم
با خودم درگیرم و پر از سوال...
می فهمم وقتی از شازده کوچولو سوال که میپرسیدند چرا نمیشنید
من هم نمی خواهم بشنوم....
راستی خواب خوب است به قدری خوب که من به خاطرش دو قرص باهم می خورم تا کمی بخوابم
حتی شده با کابوس...
وقتی کم می آوری وقتی احساس میکنی که نباید باشی وقتی نمی دانی چرا و...
بهتر است خواب باشی تا بیداری که وقتی بیدار شوی همه چیز فراموش شود
نمیدانم یعنی میشود فراموش شود...
شک نکنید؛
کاش بود، آن وقت همه جواب ها پیش من بود، پیش تو بود...
دل تنگ و ... ؛ سه تا نقطه همیشگی.
کاش در مورد همه وقت ها صحبت کنیم، در مورد همه دانسته ها و ندانسته ها...
اصلا در مورد همه نیم ساعت های دنیا
از خواب بیزارم،
می ترسم بشود فراموش شود...
قرص نخورید لطفا.
کاش اینقدر نمی ترسیدم.