یک برنامه نویس

اندیشه های من در توالی کلمات

یک برنامه نویس

اندیشه های من در توالی کلمات

خوف و رجا در تاکسی

همین الان دو نفر جلوی تاکسی نشسته اند

دو تا پیرمرد نسبتا، که یکی اقای راننده است و دیگری اقای مسافر

دارند حرف می زنند و من هم فضولی می کنم

اینوری دارد می گوید من فقط از خالق خودم می ترسم

و آانوری می گوید ولی من به رحم او امید دارم

اینوری در میآید که خیلی کارها از ما خواسته که انجام نداده ایم و باید هم بترسیم

و آنوری می گوید مگر می توانیم از پس انچام آنها بر بیاییم و امیدمان باید به رحمت او باشد


پی نوشت :

  • ابنوری بعدا و بعد از یک تماس تلفنی اعتراف می کند که از زنش هم می ترسد. :)
  • آنوری از مشکلات هم می گوید و اینکه هر چه تلاش می کند نمی تواند خودش را پیدا کند و اینوری می گوید بزار مسافرات پیاده شن و من برات از خدا حرف میزنم و راه پیدا کردن خودت را یادت می دهم، یاد فیلم هایی می افتم که توش یک راز بررگی بود که همگان نمیشنیدند؛ ما هم نفهمیدیم چه خبر بود.پ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد