همین الان دو نفر جلوی تاکسی نشسته اند
دو تا پیرمرد نسبتا، که یکی اقای راننده است و دیگری اقای مسافر
دارند حرف می زنند و من هم فضولی می کنم
اینوری دارد می گوید من فقط از خالق خودم می ترسم
و آانوری می گوید ولی من به رحم او امید دارم
اینوری در میآید که خیلی کارها از ما خواسته که انجام نداده ایم و باید هم بترسیم
و آنوری می گوید مگر می توانیم از پس انچام آنها بر بیاییم و امیدمان باید به رحمت او باشد
پی نوشت :