از داشته هایم...
از درد،
از عشق،
و از زمان،
که چه قدر آرام می گذرد؛ به لجبازی دلم که چه قدر زود بیقرار می شود.
از حرف؛ نگفته هایم و از صدایی که مرا می خواند.
از کلمه؛ نانوشته هایم و از کاغذ که بیهوده کلمه بر آن ننشسته.
از راه؛ قدمهای آهسته ام و از سردی هوای زمستانی که بر راه برف نشانده است.
از دلم؛ آنچه در آن جا گرفته و از آنچه در وجودم جاری می کند.
از خدایم ؛ یکتای بی همتایم و از بی نهایت بودنش.
از گفته هایم و نوشته هایم و راهم و دلم و خدایم و از کسی نزدیک.
از کسی نزدیک
از گنجی که می خریم ...
تنها به قیمت جانهایمان .
از دیده ها که نمی خواهم از خواسته ها که در خیال می پرورم
از خودم که نیست می شوم
از کسی نزیک به قدر نزدیک دیده نمی شود
گله دارم ......
به کجا باید بروم ؟!
به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا سرایم!
از زمان حال....
که چه ساده و آسان از دستش می دهیم....
با سیر ذهنی در آینده ای که آرزویش داریم و در گذشته ای که حسرتش می خوریم ....
دریغ از اینکه آینده همان حال است و گذشته نیز همان حال بوده است....